درود های فراوان به شما گرامی نادرجان کمیاب و همه بیندگان و همکاران شما و همه ادب دوستان هم میهنان و همزبانان
چه حال و چه احوال دارید استاد سنا و همایون جان کوهگدای و جوهر همه
فرصتی یافتم که باز در برنامه شما شرکت کنم.
به جناب راغب هم درود می گویم چند مثل است
صد بار بیندیش یکبار بینداز
خردمندان
مرغ خود را هوش کن همسایه ات را دزد نگیر.
دولت افغانستان
برای خود آش بریده نمی توانند برای دیگران سیمیان می برند.
افغان ها
کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس با همجنس پرواز.
اقوام افغانستان
دزد را میگویند دزدی کن صاحب خانه را میگوید هوشیار باش.
غربیان
میگه تنبل را وقتی کار گفتی نصیحت پدرانه می کند .
جناب سنگچارکیست .
وقتی میمونها بیکار می مانند شبش های همدیگر را می چینند
مجاهدین
دو سه هفته قبل نادرجان شما قطعة از بانو پروین اعتصامی را به خوانش گرفتید.
که سرودة نغزی بود .اما نظر به گذشت دهه ها در روابط هردو تفاوت های آمده که امیدوار هستم با مخمسی مطالب دیگری ازین تضاد ها را ذکر کنم .
17.8.11
لندن
7:50 شام
مست هوشیار و محتسب دیوانه
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت در تمرد با ستمها بزل اخوانش گرفت
گرچه مست با لطف خوش چند بار زنخدانش گرفت محتسب با خشم زیاد، قوت ز ایمانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی می حرام خوردی کجا بر سوی جانان میروی
هیچ نمی بینی مرا و، سر بر آسمان میروی درسکوت شام تاریک بس غزلخوان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانهی قاضی برم یا به پیش شیخک دیوانة قا ضی برم
نزد مستان حرم زنانة قاضی برم این بود حکمی که با ذولانة قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم با ملا و شیخ و مفتی های او آشنا شویم
لحظه در باز جویی با همه یکجا شویم این بود رسم شریعت حال تو جویا شویم
گفت: والی از کجا در خانهی خمار نیست
گفت: تا داروغه را گویم، در مسجد بخواب ساعتی بشکن خمار ،با حیدر مسجد بخواب
من درنگی بر چلی ، تو بر منبر مسجد بخواب تا دهم پندی به تو، بر باور مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان هرچه داری دربساط، بمان و خود را وارهان
تا نشستی دست خود،از جان وخود را وارهان هرچه بادا باد بده پایان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم گر فزون سازی سماجت قهر خویش افزون کنم
یک من آرد چند تا فتیری عالمت جنون کنم قدرتی نشنا سم اینگاه تا دلت را خون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه بر سر تو چند زنم عرعر در افتادت کلاه
درنگاه تو شدم چون خردر افتادت کلاه میکنی بر هر طرف لنگر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی در جمع مستان رند هر آن چنین بیخود شدی
بیخبر از شریعت تازیان چنین بیخود شدی زندگی حالاست ترا دوران چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را محتسب تا هست دهد آزار مردم مست را
زندگی سازد برایش تار مردم مست را دار زند در کوچه و بازارمردم مست را
گفت: هوشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
با سپاس از وقتی که برای مه دادید
با شماو همگان پدرود